عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

این چند روز عمر

سلام خوشگله مامان.چی برات بگم از این چند روز و اتفاقاش. این چند روزه هم اتفاقه خوب افتاد هم اتفاق بد.اتفاق بدمون این بود که بابا شعبون (بابا بزرگ بابا محسن)16 دی فوت کرد.این چند روزه خیلی در گیر بودیم.شما هم خیلی اذیت شدی.شبا موقع خوابت که میشد همچین خونه بابا شعبون رو روی سرت میذاشتی که مجبور بودیم زود جمع کنیم وبریم.از یه طرف دیگه هم بس که شما جیگری و مهربون وخوش خنده ای بچه ها میومدن سمتت تا باهات بازی کنن و بزرگ ترها هم میومدن وهی اون لپای خوشگلت رو میکشیدن وبوست میکردن هر چی هم میگفتیم بوسش نکنید چون شما خوشت میومد وگریه نمیکردی به حرف ما گوش نمیکردن که یهو میدیدیم لپای خوشگلت قرمز شده.اونجا بود که من فقط حرص میخوردم ودلم م...
16 دی 1392

چند روز از زندگی آقا علیرضا خان

سلام پسر نازم.بازم شما خوابیدی و من دست به کار شدم. دیروز نشد از خودت و این چند روز اتفاقات این چند روز خودت برات بگم الان برات با شماره گذاری میگم: 1)شما در تاریخ 15 دی ماه اولین مروارید خوشگلت حس شد و ما یعنی منو خاله زهرا کلی خوشحالی کردیم. وشروع کردیم برای برنامه ریزی یه جشن اساسی برای دندونی شما اعم از آش وکیک ودرست کردن گیفت و خلاصه کلی چیزای دیگه.اون روز هنوز بابا شعبون پیش خدا نرفته بود.اما وقتی متوجه این موضوع شدیم جشن رو کنسل کردیم وهنوز برنامه خاصی نداریم شاید یه مهمونی کوچولو با حضور خانواده ها برات بگیریم راستش دقیق نمیدونم به وقتش برات میگم. از اون روز تا امروز دندونات رویت نشده بود ولی امروز با بابا محسن بالاخره د...
16 دی 1392

یادی از قدیم

سلام هیکل طلای مامان. امروز همش تو فکر روزای اول تولدت بودم.روزای خوب ودوست داشتنی ویه کمی سخت که عین برق و بد گذشتن.یه جورایی با همه سختیهاش انقدر شیرین بود که حتی دلم براش تنگ شده. شبای اول اصلا نمیخوابیدی تا هوا تاریک میشد غصم میگرفت که الان همه خوابن ومن باید تا صبح بیدار بمونم. خدایی بود که تو بعد از امتحانای خاله زهرا به دنیا اومدی وگرنه نمیدونم الان سرمون چی اومده بود.خیلی شبا من دیگه واقعا نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم واز حال میرفتم مامان راضی هم که توی طول روز به اندازه کافی خسته شده بود که شب اونم نتونه بیدار بمونه این وسط خاله زهرا وقتی که همه بیهوش میشدن تا هر وقت که شیر میخواستی ودیگه به هیچ صراطی مستقیم نبودی نگه...
15 دی 1392

یه ذره کار جدید

سلام.مامان بالاخره موفق شد یه ذره از عکسای اتاق و روز سیسمونیت رو برات بذاره.شاخ غول رو انگار شکستم نمیذاری که پسرم مامان کارشو بکنه.از صبح تا حالا باهزار مکافات همین چند تا دونه عکس رو گذاشتم.الانم بالاخره زحمت کشیدی و لالا کردی.اگه بتونم چند تا از عکسای این چند وقتت رو هم بذارم خوب میشه.ترو خدا اذیت نکن و بذار.   ...
15 دی 1392

کار روی وبلاگ

سلام شازده جونم.خوبی گل پسر؟پاشنه ی پام ترک خورد تا شما چند دقیقه آروم باشی تا من بتونم یه ذره روی این وبلاگت کار کنم.بابا ناسلامتی قراره یه عمر با شما باشه باید شیکش کنم یا نه؟نمیذاری که بس که ماشاا... شیطونی. میدونی چقدر کار داره؟مامان باید از قبل هم برای شمابگه.از اون موقع که تو دلم بودی تا الان.از خوشحالیامون و خوشبختیمون. خاله زهرا که از مدرسه بیاد باهم عکساتم میذاریم.فعلا برم دیگه کلافه شدی و داری گریه میکنی ...
8 دی 1392

دیگه داری خوب میشی

سلام جیگرم.خدا رو شکر امروز حالت بهتر شده ولی صدات رفته رو سایلنت.خود منم که حسابی مریضم و طبق گفته عمو ناصر باید ماسک بزنم تا شما دوباره مریض نشی.تو هم هی ماسک رو از رو صورت من میکشی و نمیذاری بمونه.راستی دیگه قشنگ تو روروئکت میشینی ولی هنوز نمیذارم که باهاش راه بری اخه میگن ضرر داره.مامان راضی میخواد بفرستتمون پایین خونه مامان بزرگ تا خونه رو جارو کنه ویه ذره جمع وجور کنه.طفلکی اونم از کارو زندگی انداختیم.فعلا بای بای ...
7 دی 1392